بس است . . .

تراوشات ذهن پریشان من . . .

 

چشمانم غرق در اشکهایم شده ...


دیگر گذشت ،


تو کار خودت را کردی ،


دلم را شکستی و رفتی ...


همه چیز گذشت و تمام شد ،


این رویاهای من با تو بود که تباه شد ...


انگار دیگر روزی نمانده برای زندگی ،


انگار دیگر دنیای من بن بست شده ،


راهی ندارم برای فرار از غمهایم ...


این هم جرم من بود از اینکه برایت مثل دیگران نبودم . . . . .


کسی بودم که عاشقانه تو را دوست داشت ،


دلی داشتم که واقعا هوای تو را داشت ....


دیگرگذشت ،

حالا تو نیستی و من جا مانده ام ،


تو رفته ای و من بدون تو تنها مانده ام ،


تو نیستی و من اینجا سردرگم و بی قرار مانده ام....


فکر دل دادن و دلبستن را از سرم بیرون میکنم ....


هر چه عشق و دوست داشتن است را از دلم دور میکنم،


اگر از تنهایی بمیرم هم


دلم را با هیچکس آشنا نمیکنم....


دیگر بس است ،


تا کی باید دلم را بدهم و


شکسته پس بگیرم . . . .؟!


تا کی باید برای این و آن بمیرم . . . !؟


دیگر بس است

 

 . . . . .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:,ساعت21:53توسط Atieh Zahir | |